باز باران میچکد از چشم خیسم
با گهر های فراوان قصه ام را مینویسم
می خورد بر بام گونه اشکهای بی درنگم
می چکد بر روی کاغذ لحظه های رنگ رنگم
یادم آرد روز باران چشم در چشم سیاهش
گردش یک روز دیرین دربلندای نگاهش
شاد و خرم نرم و نازک عاشقی دیوانه بودم
توی جنگلهای بی احساس از نگارم میسرودم
می دویدم هم چو آهو گرد قلب مهربانش
می پریدم از لب جوی بلند گیسوانش
میشنیدم از پرنده قصه های مرگ فرهاد
از لب باد وزنده عشق های رفته بر باد
داستانهای نهانی گشت برمن آشکارا
رازهای زندگانی کرده بودش سنگ خارا
پیش چشم فردا دستش از دستم جدا شد
قصه عشق او هم در خاطراتم فنا شد
:: برچسبها:
باران ,
گونه ,
چشم ,
آهو ,
فرهاد ,
سنگ خارا ,
|
امتیاز مطلب : 461
|
تعداد امتیازدهندگان : 136
|
مجموع امتیاز : 136